یکی از دوستان خوبمون
در حکایت آمده، روزی روزگاری، جوانکی چلغوز که در خیانت به اصحاب کیسه کش، ترک حمام و گرمابه نموده بود و چند صباحی را در هم آغوشی اعراب میگذراند، به ملک پر برکت پارس باز گشت، تا از سر بندگی اعراب، در برابر نگین افسر پارسیان، که همی پرسپولیس کبیراش خواندندی، جفتک اندازی کند، از برای تکه استخوانی از جانب شیخ عرب. این رفتار، پارسیان سرخ دل را خوش نیامد. خاصه بر دلیرمردی رشید، شیث مینامینندش، بسیار گران آمد خوش رقصی های این جوانک مستهجن، و تا پارسیان آمدند شیث را آرام کنند، همانا آن چه نباید میشد، بشد، شدنی......
آن هنگام که چلغوز لنگ لنگان میدان را ترک میکرد، جماعتی از او پرسیدند، بالاخره شیث چند بارآن کار!!! با تو کرد، چلغوز که نای حرف زدن نداشت، همی با دست اشارت کردی و عدد چهار را نشان دادی، جماعت همه از سر تحسین شیث، نعره ای کشیدند، مر عبرت شود سایر کیسه کشان را....